خط خطی های ذهن یک پرنسس
اینجا ذهن منه...پر ازخط خطی های من!

پست ثابت:

این پست آزاده...

هرکی هرچی دل تنگش میخواد بگه...

 

جک...درد دل...شعر...بدو بیراه...چرت و پرت...کل کل...

تو هرچی دوس داری بگو فقط آب هویج نباش!!!

قابل توجه بعضی پسرا:باکسی دوست نمیشم.پس الکی شماره نذار!

اینا نوشته های خودمه پس : کپی نکنید.

نظر نذاشتین خشم پرنسسیم میگیرتتون:بعدش

همتونو دوس دارم...

 

کلا خوش اومدین

 




نوشته شدهسه شنبه 25 مهر 1398برچسب:, توسط پرنسس
   قتل


بدجایی ایستاده ام ...روی نامطمئن ترین گسل دنیا!!!!

گاهی باید خودت بمیری تا دیگری را زنده کنی...

ولی..نمیدانم!زنده خواهد شد؟

من برای زنده کردنت عیسی هم.میشوم رفیق!

بنشین و خوووووب تماشاکن...




نوشته شدهیک شنبه 17 آذر 1392برچسب:, توسط پرنسس

گاهی خیلی ساده دلت از همه ی دنیا میگیره...

گاهی واقعا دستت به زندگی کردن نمیره!

گاهی حوصله ی هیچی و هیچکس حتی خودتو نداری!

گاهی تماااام اطرافیانت واست غریبه میشن!

گاهی...فقط گاهی انقدر پر میشه درونت که خودتم میترسی منفجر شی...

آدما مثل کوه آتشفشانند!

گاهی آروم...گاهی فوران احساساتشون میزنه همه چیزو نابود میکنه!

گاهی فقط ظاهرشونه که آرومه و هیچکسِ هیچکسِِِِ نمیفهمه درونشون چه غوغایی..

فقط وقتی بقیه میفهمن که...بوم!انفجار!

نمیدونم چرا اینارو دارم مینویسم!شاید فقط به یه دلیل ساده شایدم نه!شاید فقط دلم واسه حال و هوای اینجا تنگ شده...!

گاهی...فقط گاهی خوبه به آدما جور دیگه ای نگاه کنیم!

.

.

همین!!!




نوشته شدهشنبه 23 شهريور 1392برچسب:, توسط پرنسس

اینجانب پرنسس با شرمندگی بسیار پس از روزهای سخت و دشوار اومدم بگم:

سلام!

واااااااااااااااااااااااااای بچه ها من رفتم گیر کردم در دیار غربت!!!اونجا درست دسترسی به نت ندارم!

واقعا خییییییییییییلی دلم واستون تنگ شده و مرسی مرسی مرسی که منو تو این مدت فراموش نکرده بودید!

نمیدونید کامنتاتون چقدر انرژی بهم داد...

نمیدونم دیگه کی میتونم بیام ولی بالاخره میام.قول...

همتونو دوس دارم.

سال خعلی خوبی براتون آرزو میکنم با یه دنیا شادی و موفقیت.

فعلا بدرووووووووووود...

*راستی داداش مجید خجالت بکش بچه!!!من از این تریپام که کلاس بذارم و نیام؟!!!شیطونه میگه....!

استغفرالله!




نوشته شدهچهار شنبه 14 فروردين 1392برچسب:, توسط پرنسس

30لام  آجی ...دادا...دوست...غریبه...رهگذر و خلاصه همتون!

اومدم بگم که این پست تا روز تولدم یعنی29 ام بهمن ثابته و میتونید استفاده(وحتی سوء استفاده)کنید!!!شه شه شه...

توی این پست دو تا چیز مطرحه:

1.نظرتون راجب من!حتی میتونید به صورت ناشناس بهم بگید ولی خواهشا فقط حقیقت.نظرتونو میخوام(اجباریه هاااا.کسی نگه خشم پرنسسیم گریبانشو میگیره!!!)

2.میتونید هر سوالی که میخواین راجب من بپرسید!یه جور صندلی داغ!سوالا رو بعد از تولدم جواب میدمو توی یه پست میذارم!قول نمیدوم جواب همه ی سوالارو بدم ولی دروغ نمیگم!سعی میکنم همه رو جواب بدم!

نکته ی بسیاااااار مهم:به جر این دومورد هیچ چیز دیگه مثل شعر.حرف معمولی.جک و...نذارید!پاک میشه!

مخسی...

دوستون دارم!




نوشته شدهچهار شنبه 4 اسفند 1391برچسب:, توسط پرنسس
  


خیلی از این دنیا و آدماشو و خودم خسته ام....

خیلی خسته...

میشه بخوابمو دیگه بیدار نشم؟من ظرفیت ندارم خدا...من زود میریزم بهم...ناراحت میشم!بذار بذارن پای درک پایین باشه.

من هیچی نمیگم.ولی منم خدایی دارم.شایم دوسم نداشته باشه...ولی بازم خدامه!

خدایا...همه ی  آدمات بدن...همشون.حتی من!!!!!

دارم خفه میشم...

:((




نوشته شدهسه شنبه 17 بهمن 1391برچسب:, توسط پرنسس

سیلووووووووووم اهل نت...

چطو مطورین؟

خوبین؟

من که این چندروز افسردگی حاد گرفته بودم...اصن یه ضعییییییییی!!!!

خلاصه اومدم بگم که من از 5شنبه دارم دانشجو میشم و دیارمونو به مقصد دانشگاه ترک میکنم!دیگه میشم دکترپرنسس!خخخخخخخخخ...

حالا برم ببینم اونجا نت گیرم میاد یا نه!

البته من گیر میارم!شه شه شه.

 اگه دیر اومدم نگرانم نشید.بالاخره میام.

دووووووووووووستون دارم!!!




نوشته شدهجمعه 13 بهمن 1391برچسب:, توسط پرنسس

 

میلاد حضرت محمد و امام صادق مباااااااااااااااااااارک

هوووورااااااااااااا




نوشته شدهدو شنبه 9 بهمن 1391برچسب:, توسط پرنسس

 مثل همیشه بی سروصدا و بی دعوت سر رسید.این روزها میهمان همیشگی اتاقم شده...تنهایی را میگویم!

یک لیوان بغض را لاجرعه سر کشیدم...

نشست روبه رویم...چهره اش سرد بود!بدون روح!

دستان سنگینش را به سمتم آورد.خشک شده بودم وفقط تماشایش میکردم...

انگشتان سرد تنهایی گلویم را فشرد!سعی کردم فریاد بزنم:تنهایی داره خفم میکنه!

ولی فقط صدایی خفه از ته چاه دلم بیرون امد!

چاه دلم فوران کرد و قطره قطره اشک هایم روی کویر خشک صورتم روان شد...

و باز هم هیچ کس نفهمید که من در گوشه ای از این دنیا دارم از تنهایی خفه میشوم!!!




نوشته شدهجمعه 6 بهمن 1391برچسب:, توسط پرنسس
   عینک


واسم شدی مثل عینک!

درست جلوی چشممی ها...ولی نمیبینمت!!!

 




نوشته شدهدو شنبه 4 بهمن 1391برچسب:, توسط پرنسس

میخوام تو بخش نیازمندی ها آگهی بدم:

 

 

به یک چراغ قدیمی حاوی غول چراغ جادو نیازمندیم شدییییییییید!!!

 

آرزوهایم بدجور روی دستم مانده اند...




نوشته شدهچهار شنبه 4 بهمن 1391برچسب:, توسط پرنسس

 داره بارون میاد!با ذوق میگی من عاشق بارونم...

یه لیوان شکلات داغ میگیری تو دستت و از پشت پنجره بارونو تماشا میکنی.نفس هات میخوره به شیشه و بخار میگیره.اگه عشقت بکشه یه چیزی رو شیشه مینویسی و یه جرعه از شکلات داغتو میخوری!تموم مسیر حرکتشو تا معدت حس میکنی و عشق میکنی و زیر لب میگی من عاشق بارونم...

یه لباس گرم میپوشی و میری تو حیاط زیر بارون.حتی شاید با یه چتر که خیس نشی.یه کفش که پاهات خیس نشن.حتی شاید کلاه و شال گردن...

میذاری قطره های خنک بارون صورتت رو نوازش کنه و تو دلت میگی من عاشق بارونم...

اما... اون موقعی که من،تو،کشاورز،باغبون و غیره وغیره آرزوی بارون میکنیم هیچکس به فکر پسر بچه ای که کفشش سوراخه نیست.اونی که انگشتاش از سرما و خیسی تو کفش بی حس میشه.اونی که حتی یه لباس گرم واسه پوشیدن نداره.

اما با این وجود باید تو خیابون شیشه ی ماشین هارو پاک کنه.آدامس بفروشه و...چون تو خونه هیچی واسه خوردن ندارن!چون مادر مریضش دارو نداره!چون...

باز هم یک جرعه ی بزرگ از شکلات داغم رو میخورم.اما این بار با بغض!هنوز هم عاشق بارانم ولی نه با خیال راحت...با یک حس عذاب وجدان که هیچ کاری نمیتوانم برایش بکنم!

خدایا این آخر نــمیـــدونمـــ ـ ـ ـ چی بگم!!!خودت درستش کن!

تمام!!!......................................................................................................




نوشته شدهجمعه 2 بهمن 1391برچسب:, توسط پرنسس

 

یه وقتایی دوس داری یکی کنارت باشه...مهم باشی واسه کسی...ازت دفاع کنه...بهت دلگرمی بده...آرومت کنه...وبه خاطر تو-فقط به خاطر تو-از یه چیزایی بگذره!!!

یه همچین آدمی رو اگه داری نباید بذاری بره...هیچ وقت!

خدایا...شکرت!همین!

*تولد آجی ناهیدمه...بهترین هارو براش آرزو میکنم چون لیاقتشو داره♥

آجی جونم...ممنون به خاطر همه چیزت♥♥♥




نوشته شدهجمعه 29 دی 1391برچسب:, توسط پرنسس

 




نوشته شدهپنج شنبه 28 دی 1391برچسب:, توسط پرنسس
   گاو


اگه گفتین چی شده؟

امروز گاوم دوقلو زایید!!!یعنی الان 3تا گاو دارم...

از خوشحالی درپوست خودم نمیگنجم!!!

 

*محض توجه اونایی که گاوشون میزاید عزا میگیرن!...بَهلــــــــــــــه!!!




نوشته شدهشنبه 26 دی 1391برچسب:, توسط پرنسس

 

 سلام داداشا و آجیای گلم!

 

خوبین؟من که کاملا نااااااااابودم! داغون! افتضاح!...

دیشب رفتم دندون پزشکی و دوتا از دندون عقلامو عمل کردم،در آوردم!

زجر بودا!!!گفت بدترین نوع دندان نهفته هست!1/5ساعت طول کشید!گیر کرده بود.بیرون نمیومد!من که فقط اشک میریختم و میلرزیدم!...

 

ضعف کردم!پدرم دراومد!عذااااااااااابه!!!

دیشب تاصبح نخوابیدم...الانم به زوره مسکن سرپام!!!

حرفم نمیتونم بزنم!به زبان کر ولال ها رو آوردم!

الان یه طرف صورتم باد کرده اندازه گردو!!

 

خلاصه گفتم بترسونمتون که این دندون عقلاتونو عمل نکنین!!!

خدایا...قربون حکمتت برم من.این دندون عقل یه چه دردی میخورد آخه؟؟؟؟یعنی من هرچی فکر میکنم به نتیجه نمیرسم!!!




نوشته شدهدو شنبه 25 دی 1391برچسب:, توسط پرنسس

سلام بر و بچ!چطورین؟داستان جدیدمه!!!نظر یادتون نره هاااا!فدامداتون

در قطار احساس کسالت میکرد.هوا تاریک شده بود وحتی نمیتوانست مناظر را تماشا کند!صدای بارن که به شیشه مشت میکوبید آزارش میداد.باران را دوست نداشت.یه جورایی میترسید!!!حس عجیبی بهش میداد...

سرش را به شیشه نزدیک کرد و به او گفت:به نظرت دل آسمون از چی گرفته.از شیشه ی بخار گرفته قطره ای چکید.با صدای بلند تری ادامه داد:"ای وای!!تو چرا گریه میکنی؟"

 قیافه اش از ناراحتی جمع شد وبه مرد بغل دستیش گفت:"ببین من شیشه رو گریه انداختم!چیکارکنیم حالا؟!!"مرد کمی جابه جا شد.لبخندی تصنعی زد وبا نگاهی عجیب به او خیره شد!!!

دوباره رو به شیشه کرد وگفت:میبینی چطور نگاه میکنه؟خب مگه چیه؟چرا ننمیفهمن که تو داری گریه میکنی؟چرا هیچوقت هیشکی اهمیت نمیده؟!...

اه.چرا نمیرسیم؟میدونی؟گفتند که داریم به جای خوبی میریم.خوشحال نشدی؟!

قطار ایستاد.مرد کناریش زیر بغلش را گرفت و گفت:بلند شو.رسیدیم!

-خودم میتونم راه برم.برای چی منو میگیری؟!

در راهرو قطار دختر جوان رنگ پریده ای ایستاده بود.چقدر آشنا به نظر میرسید!به سرعت به سمتش رفت و گفت:"آه...من تورا دیده ام!تو همانی که هر شب به خواب من میای!-دختر با نگاهی نگران به او زل زد!-او ادامه داد:خودت بودی.با یک لباس آبی کنار یک ستون بلند...ولی چرا شما نمیخندید؟خنده ی خیلی زیبایی داشتید درخواب من.میدانستید؟"دختر با تعجب زمزمه کرد:"همیشه همین را میگفتی...!"

مرد بداخلاق کناریش درحالیکه اورا به زور به بیرون قطار میبرد گفت:"متاسفم خانم.میدانید که مجبورم او را ببرم!منکه ازشما خواهش کردم نیاید!

دختر جوان با صدایی که میلرزید گفت:بله.فکر کنم حق باشما بود.من...بقیه ی حرفش درمیان هق هقش گم شد.فقط زمزمه ای شبیه متاسفم شنیده شد...!

مرد بداخلاق اورا به بیرون قطار برد.دختر جوان از پشت شیشه ی قطار نگاهش را به او دوخته بود.یک چیز نامفهوم در نگاهش بود!اما چی؟!!!وناگهان احساس کرد در ذهنش همه چیز مخلوط میشود.و آنگاه...آبشار حقایق به ذهنش سرازیر شد!کاملا واضح.همه چیز را به یاد آورد.او دیوانه نبود.نه دیگر حالا!تقلا کرد خودش را آزاد کند.فریاد زد:"ولم کن!من دیوانه نیستم!من با تو به تیمارستان نمی آم!به دختر جوان نگریست:ربکا...خواهش من دیوانه نیستم.باورم کن...

قطار حرکت کرد.ناباوری همچون پتکی بر سرش فرود آمد! "ربکاااا...ربکا خواهش میکنم.ربکااااا..."دختر با تلخی چشمان خیسش را بست!وقطار به سرعت در پیچ بعدی ناپدید شد!

چند نفر اورا که حالا مثل دیوانه ها فریاد میزد،گرفته بودند!

قطار...ربکا...زندگی رفته بود!وحالا اومانده بود ...یک عمر تیمارستان...و ذهنی که کاش دیوانه مانده بود...!




نوشته شدهچهار شنبه 23 دی 1391برچسب:, توسط پرنسس

یووووووهووووووووووو...

امروز یه روز خاصه.روزی که کسی به دنیا اومد که کلی خاطره ی تلخ و شیرین باهم داریم که با کل دنیا عوضش نمیکنم...

تـــــــــــــــــــــــولـــــــــــــــــدتــــــــــــــــــ  مبـــــــــــــــــــارکــــــــــــــــــ نگین جووووونم

ملت خوشال حاضر در تولد:

حالا...نگین در دوران طفولیت:چقدرهم زشت بودی ماشالله!!

نگین همیشه گرسنه:

نگین بعد از کرم ریزی:

نگین وقتی همیشه من دیر میام(خخخخ):

نگین وقتی اولین بار منو دید:

نگین موقع درس خوندن:پس از دقایقی:

نگین که کلا اسیر منه:شه شه شه.

نگین که از عشق من دیوانه شده:

اینم واسه ثواب تولد!!!!

بفرمایید ادامه ی مطلب برای صرف خاطرات:



ادامه مطلب...


نوشته شدهشنبه 20 دی 1391برچسب:, توسط پرنسس
   مرز...


اول راه وقتی باهم شروع میکنین میگین تا هرجا باشه باهمیم!حرکت میکنین میرین جلو.میرسین به یه مرز.میگی رد میشم به خاطرش.اونم همین کارو میکنه حتما.در جواب تمام هشدارا میگی اونم مث منه...

بازم میری جلو و مرز ها رو رد میکنی تا جایی که برمیگردی پشت سرتو نگاه میکنی و میبینی کسی که کنارت بود،کسی که باهم حرکت کردین،کسی که گفتی اونم مث منه،کسی که فک میکردی اونم رد میشه نیست!!!

اون پشت مرزهاش وایساده...اون موقعه س که نمیدونی خودتو سرزنش کنی واسه حماقتات یا اونو واسه ترساش!

نمیدونی چی بگی.بری...بمونی...چیکار کنی؟!

وقتی حاضر نیس رد شه بااینکه میدونه تو تا کجاها رفتی به خاطر اون!اسمشو میذاره اهمیت زیادی دادن!!!

اون موقعه س که تو میمونی،یه قلب که خیـــــــ ــــــــلی شکسته ویه آدم که نمیدونی واقعا کیه!!!

 

 

*وقتی هر چی میگی لجبازی نمیکنم، وفتی آرومم،شیطونی نمیکنم یعنی حالم بده.

وقتی از رو پل عابر پیاده قدم میزنم و به ماشینا لبخند میزنم یعنی حالم بده.

 

وقتی مهربون میشم با همه،وقتی در جواب حرفت لبخند میزنم،یعنی حالم بده.

 

وقتی زیر نور چراغ خواب مینویسم،وقتی بیخودی میرم تو حیاط،وقتی یک ساعت تمام ستاره هارو زیرو رو میکنم یعنی حالم بده...!

 

 

 

نمیدونم چرا همین جوری اشکام سر میخوره پایین...یه بغض که تموم نمیشه!یه دل که تنگه تنگه. یه قلب که...بهتره نگم!!!...

 

 

با همه ی ناباوریم بهت اعتماد میکنم.من منتظرم.دیر نکن.میدونی که من-انتظار...!!!

 

 




نوشته شدهسه شنبه 19 دی 1391برچسب:, توسط پرنسس

 سلام دوستای بیمعرفت!معلومه کجاین؟

این داستان خودمه.تنبلی نکنین.بخونین!!!

همه جا آب بود.به هر طرف که نگاه میکرد!

دوباره با حسش برای نگاه کردن به بالای سرش مبارزه کرد.پری دریایی صدفی برداشت  و روی برج صدف هایش گذاشت.آهی کشید و گفت:یعنی اون بالا چیه؟!

از پشت سرش صدای خنده ای شنید.برگشت و با اخم به دوستش نگاهی کرد و رویش را به طرف برج صدفیش برگرداندو گفت: میشه بگی به چی میخندی؟!!

دوستش روی صخره ی کوچک روبه رویش نشست و گفت: به آرزوهای تو!

پری دریایی با آرامش صدف دیگری روی صدف هایش گذاشت وگفت:من بالاخره یه روز میرم اون بالا. مطمئن باش...

دوستش با تمسخر گفت:این احمقانه ترین کاریه که میتونی بکنی!اون بالا چیزی نیس.همه چیز همین جاست.آرامش...امنیت...زندگی!

پری کوچک به دوستش خیره شد و گفت: تو ازکجا میدونی چیزی نیست؟مگه رفتی؟! صدف دیگری برداشت و ادامه داد: من مطمئنم که چیزای فوق العاده ای اونجاست.هر وقت دیدم برات تعریف میکنم!

دوستش با تاسف گفت:تو یه خیال پرداز احمقی!اونجا هیچی نیست.تمام زندگی دریاست!!!و با دستش به برج صدف ها ضربه زد و رفت!

تمام صدف ها ریخت و به همراهش تمام ترس پری دریایی کوچک! یک  صدف را برداشت و در مشت فشرد و فریاد زد :من میرم!...

دوستش رفته بود و دریا مثل همیشه آرام بود.با سرعت به سمت بالا رفت...مکثی کرد!الان از همیشه به سطح آب نزدیک تر بود.با این که آب سرد نبود برخود لرزید!صدف را محکم تر  در مشتش فشار داد.می توانست خورشید را حس کند.اشعه های خورشید قلب کوچکش را گرم کرد.گویی خورشیدی درونش روشن شد.خندید و بالا تر رفت...

وبالاخره رسید.سرش را از آب بیرون آورد.با نگاهش اطرافش را میبلعید.نگاهی به بالای سرش انداخت.خدای من...آنجا هم دریا بود.دریایی روشن که یک گوی اتشین درقلبش میسوخت!همه چیز رویایی بود...

به افق نگاه کرد.یعنی آنجا آخر دنیا بود؟!جایی بود که دو دریا به هم پیوند خورده بودند،آبی خیییییلی ملیح!

پری کوچک به دور خودش چرخید.بی پروا خندید...

موجودات دریای بالای سرش به طرز عجیبی شنا میکردند.پری دریایی مجذوبانه به آنها خیره شده بود.سعی کرد صدایشان بزند.دستانش را برایشان تکان داد و دوباره از ته دل خندید...انعکاس آسمان در چشمان درشتش دیده میشد.گویی آسمان با تمام موجوداتش در چشمان او میخندیدند!

...در قایقی کوچک مردی که دوربین به دست گرفته بود گفت:فرمانده!اونجا یه کسی رو میبینم.احتمالا از جاسوس های دشمنه!فرمانده دود سیگارش رابا ارامش بیرون داد.پوزخندی زد و گفت:بزنش!!!

...پری کوچک دریا صدای مهیبی شنید.سریع به سمت صدا برگشت...ودردی سخت بدنش را فرا گرفت!صدف به آرامی از دستش رها شد...

سرش را بالا برد وبرای آخرین بار به دریای پاک بالای سرش نگریست.چشمانش درخشید.لبخندی زد و گفت:بدون شک این زیبا ترین دریای دنیاست... و همان طور که چشمانش به آبی آسمان قفل بود در اعماق آبها فرو رفت...

خورشید خشمگین شد و دریای بالای سرش به رنگ خون درآمد.غروب غم انگیزی بود...هردو دریا سرخ!!!

پرندگان دریایی در آن غروب غم انگیز برای پری شجاع دریاها سرودی از جنس درد خواندند...و پری کوچک دریا همراه با لالایی آسمانی آنها برای همیشه به خواب ابدی مرگ فرو رفت...!

ومن مطمئنم که پری دریایی هنوز هم صدای صدای مرغان دریایی را میشنود و آسمان آبی را میبیند!!!





نوشته شدهشنبه 16 دی 1391برچسب:, توسط پرنسس

 اربعین رو به همه تسلیت میگم...

 




نوشته شدهچهار شنبه 13 دی 1391برچسب:, توسط پرنسس
   گیج!!!


 امروز من و احساسم با هم آشتی کردیم...

آخه چند وقته اصلا محلش نمیذاشتم،بهش اهمیت نمیدادم،نادیده میگرفتمش،کلا همش میگفتم به درک!!!

اما امروز خودمم نمیدونم چطور شدکه همه ی حرفاشو گوش کردم!دلم براش تنگ شده بود...

مثل یه درون ناخود آگاه شد برام.فک کنم عقده ای شده بود این چند روزه احساسم!!!

تا دم در کلاس زبانم رفتم ولی یهو بی دلیل احساسم بهم گفت از اون طرفی برو!

منم مثل مسخ شده ها گفتم باشه و راه افتادم.فقط همین جور میرفتم.تا جلوی پاساژ زیتون.که گفت برو تو پاساژ و یه جا بشین!

منم باز مث بچه های حرف گوش کن(!!!) رفتم رو یه صندلی نشستم!!!

بعدشم به دوستم smsدادم.اون که کلا هنگ کرده بود از دس من.هر چی میپرسید فقط میگفتم نمیدونم.فرق نداشت سوالش چی باشه(خوبی؟چرا نرفتی کلاس؟الان میخوای چیکار کنی؟چرا رفتی تو زیتون؟چه حسی داری؟میخوای یه چیزی بخوری؟و...)  جواب من همین بود:نمیدونم!

گیج گیج بودماااا...به قول دوستم میگفت چیزی خوردی!!!؟

من:|

فک کنم خودم واسه خودم اکس میزنم.یعنی یه همچین قابلیت های درونی ای دارم من!!!

دیگه جونم براتون بگه آخرشم یه بستنی زدم تو رگ که خییییلی چسبید جاتون خالی.بعدشم اومدم خونه.پل هوایی هم مث همیشه جییییییغ و دو!!!!شه شه شه...

الانم درخدمت شمام!!!

خُـــ من برم دنبال کارام دیگه.

فک کردین مث شما بیکار و علافم؟.نخییییر...الان ارباب رجوعام صف کشیدن.یه همچین آدم مهمیم من!!بــــــــــعلــــــــه...

پس بدروووووووووووووووووود...عزت زیاد!




نوشته شدهسه شنبه 12 دی 1391برچسب:, توسط پرنسس

♦ یکی از دبیرستان های تهران هنگام برگزاری امتحانات سال ششم دبیرستان

به عنوان موضوع انشاء این مطلب داده شدکه:

شجاعت یعنی چه؟

محصلی در قبال این موضوع فقط نوشته بود،

شجاعت یعنی این

و برگه ی خود را سفید به ممتحن داده بود و رفته بود؛

اما برگه ی آن جوان دست به دستِ دبیران گشته بود و همه

به اتفاق وبدون استثناء به ورقه سفید او نمره بیست دادند.

فکر میکنید اون دانش آموز چه کسی میتونسته باشه؟

دکتر علی شریعتی...




نوشته شدهجمعه 11 دی 1391برچسب:, توسط پرنسس

  ا،ع،ت،م،ا،د...

 چه رازی درقلب این 6حرف نهفته است که به دوش کشیدنش این چنین سخت است؟

 این همان اعتماد است که گاهی آدم را تا عرش میبرد وگاهی به زیر فرش میکشاند!که البته از اعتماد بره به گرگ جز این انتظار نمیرود اما...

اما چرا گاهی همین بره ها از اعتماد هم سوء استفاده میکنند!!؟

آیا باز هم میتوان اعتماد کرد؟در این عصریخبندان که دل ها یخ زده واحساس منجمد شده؟!

اعتماد فقط 6حرف ساده نیست بلکه دنیایی است پراز ترس...!

هر آن باید مراقب باشی دست چه کسی را میگیری!

دل چه کسی را صندوقچه ی اسرارت کرده ای!...دل کسی که کلیدش زبان اوست؟؟؟که به راحتی میچرخد و راز دلت را برملا میکند؟!!!

اما کسی هست...همیشه کسی هست که میتوان صادقانه به او اعتماد کرد...کسی آنقدر دور که بویی از دورنگی این آدم ها نبرده و آنقدر نزدیک که نجواهای یواشکی ات را میشنود و آرامت میکند.

کسی که دلش آنقدر بزرگ است که تمام اسرار غم وشادی ات را در خود میگنجاند.

گاهی اوقات یک تصمیم،یک نگاه،یک حرف،یک قدم،یک لبخند زندگی را تغییر میدهد...مراقب باش!

زندگیت در دستان توست.نه انقدر بفشارش که از لابه لای انگشتانت بلغزد و نه آنقدر بی دقت باش که نفهمی چطور تمام شد!!!

اعتماد سخت است اما گاهی در زندگی چیزی یا کسی ارزش اعتماد ما را دارد...




نوشته شدهشنبه 9 دی 1391برچسب:, توسط پرنسس
   ترس


 امروز تو وبلاگ چشمک(http://www.cheeshmaak.loxblog.com/)

اینو خوندم:

رابطه ای که توش اینا باشه:

1.برو مزاحمت نمیشم...

2.مث اینکه سرت شلوغه...

3.برو با دوستات خوش باش...

همین امشب بذاریدش کنار!

*هه!!!جالب نیس؟...

*به قولا:کاش میدانستی،قهر میکنم تا دستم را محکمتر بگیری و بگویی:بمـــــــان.!.نه اینکه شانه بالا بندازی و بگویی :هر جور راحتی....




نوشته شدهجمعه 8 دی 1391برچسب:, توسط پرنسس
   شانس


 دیشب تو رادیو یارو چیز جالب گفت:

من به شانس اعتقاد دارم ول شانس به من اعتقاد نداره!!!




نوشته شدهپنج شنبه 7 دی 1391برچسب:, توسط پرنسس

 

 

این متن رو من خیلی تاثیر گذاشت...

 *من به مدرسه مي‌رفتم تا درس بخوانم*

*تو به مدرسه مي‌رفتي چون به تو گفته بودند بايد دکتر شوي*

*او هم به مدرسه مي‌رفت اما نمي‌دانست چرا*



*من پول توجيبي‌ام را هفتگي از پدرم مي‌گرفتم*

*تو پول توجيبي نمي‌گرفتي، هميشه پول در خانه‌ي شما دم دست بود*

*او هر روز بعد از مدرسه کنار خيابان آدامس مي‌فروخت*



*معلم گفته بود انشا بنويسيد*

*موضوع اين بود علم بهتر است يا ثروت*



*من نوشته بودم علم بهتر است*

*مادرم مي‌گفت با علم مي‌توان به ثروت رسيد*

*تو نوشته بودي علم بهتر است*

*شايد پدرت گفته بود تو از ثروت بي‌نيازي*

*او اما انشا ننوشته بود برگه‌ي او سفيد بود*

*خودکارش روز قبل تمام شده بود*



*معلم آن روز او را تنبيه کرد*

*بقيه بچه‌ها به او خنديدند*

*آن روز او براي تمام نداشته‌هايش گريه کرد*

*هيچ‌کس نفهميد که او چقدر احساس حقارت کرد*

*خوب معلم نمي‌دانست او پول خريد يک خودکار را نداشته*

*شايد معلم هم نمي‌دانست ثروت وعلم گاهي به هم گره مي‌خورند*

*گاهي نمي‌شود بي ثروت از علم چيزي نوشت*



*من در خانه‌اي بزرگ مي‌شدم که بهار توي حياطش بوي پيچ امين‌الدوله مي‌آمد*

*تو در خانه‌اي بزرگ مي‌شدي که شب‌ها در آن بوي دسته گل‌هايي مي‌پيچيد که پدرت براي مادرت مي‌خريد*

*او اما در خانه‌اي بزرگ مي‌شد که در و ديوارش بوي سيگار و ترياکي را مي‌داد

که پدرش مي‌کشيد*



*سال‌هاي آخر دبيرستان بود*

*بايد آماده مي‌شديم براي ساختن آينده*



*من بايد بيشتر درس مي‌خواندم دنبال کلاس‌هاي تقويتي بودم*

*تو تحصيل در دانشگاه‌هاي خارج از کشور برايت آينده‌ي بهتري را رقم مي‌زد*

*او اما نه انگيزه داشت نه پول، درس را رها کرد و دنبال کار مي‌گشت*



*روزنا مه چاپ شده بود*

*هر کس دنبال چيزي در روزنامه مي گشت*



*من رفتم روزنامه بخرم که اسمم را در صفحه ي قبولي‌هاي کنکور جستجو کنم*

*تو رفتي روزنامه بخري تا دنبال آگهي اعزام دانشجو به خارج از کشور بگردي*

*او اما نامش در روزنامه بود روز قبل در يک نزاع خياباني کسي را کشته بود*



*من آن روز خوشحال تر از آن بودم که بخواهم به اين فکر کنم که کسي کسي را کشته

است*

*تو آن روز هم مثل هميشه بعد از ديدن عکس‌هاي روزنامه آن را به کناري

انداختي*

*او اما آنجا بود در بين صفحات روزنامه*

*براي اولين بار بود در زندگي‌اش که اين همه به او توجه شده بود** !!!!*



*چند سال گذشت*

*وقت گرفتن نتايج بود*



*من منتظر گرفتن مدارک دانشگاهي‌ام بودم*

*تو مي‌خواستي با مدرک پزشکي‌ات برگردي همان آرزوي ديرينه‌ي پدرت*

*او اما هر روز منتظر شنيدن صدور حکم اعدامش بود*



*وقت قضاوت بود*

*جامعه‌ي ما هميشه قضاوت مي کند*



*من خوشحال بودم که که مرا تحسين مي کنند*

*تو به خود مي باليدي که جامعه ات به تو افتخار مي کند*

*او شرمسار بود که سرزنش و نفرينش مي کنند*



*زندگي ادامه دارد*

*هيچ وقت پايان نمي گيرد*



*من موفقم من ميگويم نتيجه ي تلاش خودم است**!!!*

*تو خيلي موفقي تو ميگويي نتيجه ي پشت کار خودت است**!!!*

*او اما زير مشتي خاک است مردم گفتند مقصر خودش است** !!!!*



*من , تو , او*

*هيچگاه در کنار هم نبوديم*

*هيچگاه يکديگر را نشناختيم*



*اما من و تو اگر به جاي او بوديم*

*آخر داستان چگونه بود ؟؟؟*



*هر روز از كنار مردمانی می گذريم كه يا من اند يا تو و يا او*

*و به‌راستی نه موفقيت‌های من به‌تمامی از آن من است و نه تقصيرهای او* *همگي از آن او*




نوشته شدهچهار شنبه 6 دی 1391برچسب:, توسط پرنسس

 یکی از قلمرو های من تو این دنیا،پل عابر پیاده س!!!بخصوص توی شب...

یعنی عشق میکنم اون بالا...

احساس میکنم از دنیا جدام...از مسیر این زندگی و هرچی مربوط بهشه!

انگار که کوله پشتی مشکلاتمو گذاشتم همون پایین و اومدم بالا...

زیرپام ماشینا باسرعت میرن.همه به دنبال چیزی...کاری...مشکلی!!!

اون بالا خیلی حس خوبی بهم میده.

واسه خودم هرچی توی دلم مونده داد میزنم(البته اول باید بپام که کسی بالا نباشه که یه راست میبرنم تیمارستان!!شه شه شه)

قشنگ یه تخلیه ی احساسات اساسی(امتحان کنید-تضمینیه!)

یه جیغ از ته دل...بعدشم میدوم تا تهش!یووووووووهووووو...

به قول جویورین(فیلم دختر من):هر وقت از همه چی خسته شدی و خواستی فرار کنی لازم نیس بری یه جای دور...فقط برو یه جای بالا!!!

 




نوشته شدهسه شنبه 5 دی 1391برچسب:, توسط پرنسس

هیچ حرفی ندارم امروز!

فقط یه عکس واسه دل خودم...

تمام!!!............................................................................................................................

*امروز،امشب...افتضاح بود!مرسی!




نوشته شدهدو شنبه 4 دی 1391برچسب:, توسط پرنسس
   قانون


 ایست!لطفا یک قدم عقب تر.این یه قانونه که روش پا گذاشتی!

شما موظف به رعایت تمام قوانین هستید:

پارک ممنوع!تحت هیچ شرایطی در این مکان صداهای بلند پارک نشود.جریمه3روز قطع صدا از ناحیه ی حلق!

سوووت!ورود ممنوع!برای ورود به قسمت سرّی مغز، رمز 7رقمی را وارد کنید.درغیر این صورت ورود به بخش افکار ممنوع است!

ببخشید،این ملک خصوصی است.فقط افراد خاصی اجازه ی ورود دارند.لطفا برای ورود به تالار اصلی قلب ،کارت خود را نشان دهید!

سریعا مجرای اصلی را ببندید.خواهشا کمی صرفه جویی کنید.مقدار ذخیره ی اشک امسال خیلی کمه...مجبوریم برای موارد ضروری ذخیره کنیم!

ایست!بخش بازرسی!!نفر اول: حاوی حرف های خطرناک.بازداشت!!!حرف ها سریعا از در دیگر گوش خارج شوند!

نفر بعد:انتقال به مغز،سازمان اسرار،بخش خاطرات،قفسه ی 14،ردیف 795!

1،2،3...شلیک!!!از گلبول سفید1به گلبول سفید2:بالاخره تونستیم خط دفاع دشمن رو بشکنیم.میکروب مورد نظر نابودشد.فرمانده دستور داده تمام اجساد را از محل خارج کنیم.سریعا ماکروفاژهای کمکی روبفرستید!

حکم نهایی:طبق بخشنامه ی714عدم رعایت  قوانین موجب حبس در زندان قفسه ی سینه میشود!

طبق خبرگزاریbody newsدیروز 3 مورد بازداشت به دلیل تلاش غیرقانونی برای نفوذ به بخش اسرار مغز وهمچنین بخشهای بیرونی ودرونی قلب دوباره توسط متجاوزان عاشق نما مورد شکستگی واقع شده.

لطفا بیشتر مراقب باشید!!!




نوشته شدهیک شنبه 3 دی 1391برچسب:, توسط پرنسس
.: Weblog Themes By www.NazTarin.com :.